روزی شخصی در کوچهای میگذشت. ناگهان غلامی را
دید. از اینکه چشم بر زمین دوخته، خوشحال شد و قصد خریدنش را کرد. از او
پرسید: میتوانم تو را به غلامی برگزینم؟
گفت: آری.
ـ نامت چیست؟
غلام: هرچه تو بگویی.
ـ از کجا آمدهای؟
غلام: هر کجا که تو بخواهی.
ـ چه کار میکنی؟
غلام: هر چه تو بگویی.
ناگهان صاحب به گریه افتاد و گفت: ما نیز باید برای صاحبمان این گونه باشیم و رو به غلام کرد و گفت: تو آزادی...